الهه عشق

  • خانه 

از زمین تا آسمان با علی (ع)

04 اردیبهشت 1396 توسط زهره كيومرثي

جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود.

جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان! من عاشق دخترت شده‌ام، آمدم برای خواستگاری.

پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است.

گفت: عمو هر چه باشد من می‌پذیرم.

شاه گفت: در شهر بدی ها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دخترم از آن تو.

جوان گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست؟

گفت: اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می‌شناسند.

جوان فورا اسب را زین کرد و با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی‌ها شد. به بالای تپه‌ی شهر که رسید، در نخلستان جوان عربی را دید، در حال باغبانی و بیل زدن.

نزدیک جوان رفت و به او گفت: ای مرد عرب! تو علی را می‌شناسی؟

او گفت: با علی چه کاری داری؟

گفت: آمده‌ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم. چون او سر علی را مر دخترش کرده است.

آن مرد گفت: تو حریف علی نمی‌شوی!

مرد کافر با تعجب گفت مگر علی را می‌شناسی؟! بله من هر روز او را می‌بینم. مگر علی چه هیبتی دارد که من نمی‌توانم سر او را از تن جدا کنم!!

گفت: قدی دارد به اندازه قد من ، هیکلی دارد هم هیکل من.

…خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نست.

مرد عرب گفت اول باید بتوانی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم. خب برای شکست علی چه داری؟

گفت شمشیر و تیر و کمان و سنان. جوان خنده‌ای کرد و گفت تو خودت با این بیل می‌خواهی مرا شکست دهی؟!

آن مرد گفت: نام من عبد الله است نام تو چیست؟

فتاح نام من است. و با شمشیر به عبدالله حمله کرد.

عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد. و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می‌آید…

گفت: چرا گریه می‌کنی؟

جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم، آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد. حالا دارم به دست تو کشته می‌شوم…

مرد عرب جوان را بلند کرد و گفت: بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر.

گفت: مگر تو کی هستی؟

من اسد الله غالب علی بن ابیطالب هستم.

اگر بتوانم دل بنده‌ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود…

جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد… گفت: من میخواهم از امروز غلام تو باشم یا علی!

از آن پس فتاح شد قنبر علی بن ابیطالب….

بحار الانوار، ج۳، ص۲۱۱.

امالی شیخ صدوق، ص۶۲۷.

 

 

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

الهه عشق

جستجو

موضوعات

  • همه
  • انتخابات
  • بدون موضوع
  • ترس بی حساب
  • سعادت حقیقی
  • عشق
  • مایه ی آرامش
  • معجزه‌ی عشق
  • پاداش بی‌نهایت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس